مؤسسه «فهیم»
موضوع: «حقمحوری در قیام عاشورا»
سخنران: استاد محمدعلی مهدویراد
بسم الله الرحمن الرحیم. و العصر ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصو بالصبر
قصد دارم که موضوع بحث را در آینه قرآن، نشان دهم. یکی از عالمان و دانشوران، سخنی گفته که پشتوانه روائی و بلکه آیی هم دارد. ایشان نکته ظریفی را مطرح کرده وگفته: خداوند سبحان برای هدایت انسان و برکشیدن اوبه قلههای معرفت و آگاهی، مجموعهای از حقایق و معارف را در قالب الفاظ، عرضه کرده است که مجموع آن «کتاب الله» و قرآن میشود. این آموزهها، معرفتها و اگاهیها در یک انسان متعالی و پیشوای بزرگ، مجسم میشود و تجلی پیدا میکند. بهدیگرسخن، امام (ع) تجلی عینی آن آموزهها، حقایق و معارف است.
این حقیقت در روایات نیز بیان شده. براینمونه، از «ام سلمه»، همسر رسول خدا (ص) - و نیز از حضرت صادق (ع) - نقل شده است که به ایشان گفتند: شما سالیانی چند با آن حضرت زیستهاید. ایشان را در یک جمله برای ما توصیف کنید و وی در پاسخ گفت: «کان خلقه القرآن»؛ رسول خدا (ص) تجسم عینی قرآن بود و همه ابعاد وجودی آن بزرگوار را میتوانید در قرآن بیابید. در «کافی» از حضرت صادق (ع) هم در ضمن یک روایت طولانی، نقل شده است که فرمود: «کان خلقه القرآن».
حتماً میدانیم که رسول الله (ص) بلکه برخی از انبیاء ه: مانند حضرت ابراهیم (س) که در قرآن بهصراحت، بیان شده، امامند. در نامه بسیار بسیار مهم و معنادار «الغارات» که حضرت علی (ع) در پاسخ به معاویه نوشته نیز به این موضوع، اشاره شده است. معاویه نامههای متعددی به حضرت امیر (ع) نگاشته و حضرت نیز نوعاً به آنها پاسخ میدادند. این نامهها آکنده از کینتوزی، پلشتی و خیرهسری معاویه است و بخش قابل توجهی از آنها را یکی از فضلای عراقی، گرد آورده و با نام «الرسائل المتبادلۀ بین علی (ع) و معاویۀ» یک مجموعه جالب را پدید آورده. معاویه در ضمن نامه «الغارات» به امام (ع) نوشت: چرا اینقدر از «محمد بن عبد الله (س) » دم میزنی و از وصایت و خلافت او میگویی؟ او یک نبی و پیامبری بود که آمد؛ چند کلمهای گفت و رفت؟ ! حضرت نیز پاسخ مفصلی به همه فرازهای نامه او داده و درباره این سخن معاویه فرمودهاند: «این اظهارنظر تو عملا انکار همه انبیای الهی و رسالت همه رسولان پروردگار است «الا انه کان اماماً رسولاً نبیا»؛ بدان و آگاه باش که آن حضرت، امام، رسول و نبی بود. این تعبیرات در جاهای دیگر هم وجود دارد.
سوره «عصر» اگر با ادبیات علامه طباطبایی (ره) دیده شود، از «غرر» سور است اگرچه ایشان با عنوان «غرر» از آن یاد نکردهاند. ایشان از «شافعی» نقل کرده است: «لو تدبر الناس هذه السورۀ لوسعته»؛ و باز از وی نقل شده که: اگر پیامبر برای انسانها و هدایتشان چیزی جز سوره عصر نمیآورد «لکفته».
در تاریخ نیز آمده است که در دوره مکی –که یاران پیامبر (ص) در نهانگاهها جمع میشدند و گفتوگو و برای کارهایشان برنامهریزی میکردند- وقتی میخواستند از هم جدا شوند، دستهایشان را روی هم میگذاشتند و این سوره را میخواندند؛ آنگاه از هم جدا میشدند.
تعمق در جملات کوتاه این سوره، با توجه به مقدمات فهم قرآنی، بسیار بسیار شایان توجه است و ما در اینجا با عنایت به دو نکته، این تطبیق را انجام میدهیم.
- برای «عصر» مصادیق و معانی گوناگونی بر شمردهاند و سوگند به عصر را سوگند به زمان پیامبر (ص) ، سوگند به بعد از ظهر و سوگند به مطلق زمان، معنا کردهاند اما اگر نظریه و دیدگاه پذیرفتنیای را بپذیریم که همه قبول کردهاند و برخی از علمای شیعه گفتهاند ابداع خانم «بنت الشاطی» است، باید گفت که باید بین مقسمٌ له و مقسمٌ به، رابطهای وجود داشته باشد، خسران انسان در زمان، محقق میشود و زمان، ظرف وقوع خسر است. از این جهت شاید این معنا بهتر باشد اما معانی و مصادیق دیگر هم مشکلی ندارند.
- این نظریه که در روایات علی (ع) نیز ردّ پایی دارد، ولی تقریبا –یا تحقیقاً- از زمان دکتر «شیخ عبدالله دراز» مطرح شده، این است که هر سوره دارای یک محور اساسی بنیادی است که به تعبیر عرفا گرچه ظاهر آیات، پاشان است، ولی در پس این ظاهر پاشان، یک نخ ارتباطی هم وجود دارد که موضوع اصلی هر سوره به شمار میرود. بر همین مبنا اخیراً در قطر، یک تفسیر مفصل در حدود 12 جلد، نوشته شده و تلاش کردهاند این مطلب را روشن سازند. یک روایت از علی (ع) نقل شده و «طه جابر الوانی» در یکی از کتابچههایش آورده است که فرمود: «کل قرآن به مثابه یک سوره است؛ وسوره به مثابه یک آیه؛ و آیه به مثابه یک جمله». این نشان میدهد که ارتباط آیات قرآن با یکدیگر، ارتباطی تنگاتنگ است.
من چنین گمان میکنم –و امیدوارم گمانم درست باشد- که موضوع محوری سوره عصر، برآیند زندگی انسان است. در همین جملات کوتاه با سوگندی که میتوان به مصادیق گوناگونش باور داشت، قرآن کریم، هم برآیند کنش انسان را نشان میدهد و هم لوازم آن را.
اگر صبر را تقسیم کنیم، شاید –یا قطعاً- مجموعه کنشهای انسانی، اعم از حرکات فردی، اجتماعی، سیاسی، اخلاقی وهمه کنشهای وی از سه حال، خارج نیست:
- خدامحور؛
- خودمحور؛
- دگرمحور.
مخصوصا در روزگار ما که جریانها بسیارند، اگر این سخن بسیار لطیف از ابن عباس باشد که «القرآن یفسره الزمان»، اتفاقا زمان ما این حالات سهگانه، مخصوصا حالت دگرمحور را بهخوبی روشن میسازد. انسان حرکتی وکاری انجام میدهد –مثلا مینویسد، تلاش میکند یا موضع میگیرد- چون احساس میکند رضایت خدا در آن، نهفته است یا هوی و خواست او چنین اقتضا میکند؛ چراکه باند، رقیب، تشکیلات ما چنین میطلبد و گاهی خواست تشکیلات، بسیار خطرناکتر از باند و رقیب باشد. به نظر میرسد که قرآن کریم میخواهد بفرماید انسان در سراشیبی سقوط، قرار دارد مگر اینکه خدامحور باشد، و الا اگر خودمحور و دگرمحور باشد، مبتلا به خسران است، اما اگر خدامحور باشد، شامل استثنای آیه و جزء (الا الذین آمنوا) میشود که نشان از خدامحوری دارد.
«خسر» در ادبیات قرآنی، یک معنای بسیار لطیف دارد و بهمعنای از دست رفتن سرمایه است بیآنکه نتیجهای داشته باشد. «فخر رازی» مینویسد: یکی از علمای سلف ما میگوید زمانی معنای «خسر» را دقیق لمس کردم که دیدم در گوشهای از شهر، «ثلج» میفروخت که بهمعنای برف فشرده تودهای است اما علمای بعدی که از فخر، نقل کردهاند، آن را بهمعنای یخ گرفتهاند و حتی مرحوم استاد «شریعتی» هم در «تفسیر نوین» این معنا را به کار برده. این عالم سلف میگوید مردی را دیدم که یخ میفروخت و میگفت: «ارحموا من یذوب رأس ماله و مبتلی بخسران»؛ با کسی معامله و به او رحم کنید که سرمایهاش دارد از بین میرود و مبتلا به خسران است. در اینجا بود که معنای خسران را در یافتم؛ چون اگر روی گاریاش هر چیز جز یخ و برف داشت، با فروش نصف یا دوسومش بقیهاش میماند ولی حالت برف و یخ چنین است که با تابش آفتاب و گرما آب میشود و از بین میرود اما چیزی به دست صاحبش نمیرسد. خسر نیز همین است که انسان –که مجموعهای از امکانات، خلاقیتها، استعدادها و زمینهها درونی و بیرونی است- دچار خسران است.
باز هم اگر با ادبیات برخی از عالمان و فاضلانی که حقائقی را با استفاده از آهنگ قرآن هم بر مینمایانند (و مرحوم آیت الله «طالقانی ره» با اینکه در زندان بوده، این ظرائف و لطائف را چطور به دست آورده، گرچه برخی از آنها متذوقانه است اما نوعا این نکات را با حروف ریز میچینند که آقای دکتر «جعفری» معتقد بودند که قصد دارد اینها را دریافتهای خود، معرفی کند نه تفسیر) میگویند عبارت (لفی خسر) در این آیه بدینمعناست که انسان بما هو انسان، در سراشیبی سقوط است و فضایی که در آن، زندگی میکند، آکنده از زمینههای سقوط است.
چند روز قبل، یکی از اساتید دانشگاه میگفت: یکی از اساتید معتقد است که انسان از نظر خدا و قرآن، موجودی پلشت، بیربط و چنین و چنان است؛ چون قرآن میفرماید: سوگند به عصر که انسان، موجودی مزخرف و مبتلا به خسران است. گفتم: اولاً از کجا معلوم که «خسر» بهمعنای «مزخرف» باشد؟ ثانیا شاید خدا واقعیت را بیان میکند.
باز هم با ارجاع به این مقدمه بسیار مهم که گاهی آیات و روایات، واقعگرایی میکند و گاهی ارزشگذاری میکنند و باز کردن این دو و فرق گذاشتن یبن آن دو، بسیار نکتهآموز است. قرآن میخواهد بیان دارد که محیط و فضای زندگی انسان، چنین است و ترجمان آن، کلام حضرت سیدالساجدین (ع) است که فرمود:
««الناس کلهم هلکی إلا العالمون، و العالمون کلهم هلکی إلا العاملون، و العاملون کلهم هلکی إلا المخلصون، و المخلصون علی خطر عظیم». پس این فضا بهشکلی است که اگر انسان، آگاه نباشد، به تعبیر علی (ع) مبتلا به موت اکبر است. از اتفاق، یکی از ابعاد مهم حادثه کربلا نیز نبرد و ستیز جدی با جهل و تجهیل، و آگاهیگستری و آگاهینمایی است. اصلا زمینه انسان بهگونهای است که اگر خدامحور نباشد، مبتلا میگردد. اگر به یاد خدا نباشد، مبتلا میشود. در روایت میخوانیم: «وجدت علم الناس کلها فی اربع» که اولینش «أن تعرف ربک». همه این کنشها اگر این خاستگاه را داشت که هیچ، و الا دچار مشکل میشود.
(الا الذین آمنوا) نشان میدهد که آنچه از جریان خسر، بیرون میآید، همین است که باید خدامحور باشند (و عملوا الصالحات) و ادامه عمل به صالحات که تواصی به حق و تواصی به صبر است هم ارتباطی تنگاتنگ با آن دارد.
من با فهم ناقص خود میفهمم که جمعبندی مجموع آیات، روایات و برخی از سیرههای عملی ائمه: در مقابل پارهای سوالها این است که عمل صالح؛
اولا: به لحاظ خاستگاه، خدایی است و انگیزه الهی را در خود دارد؛ لذا هر جا که در قرآن، سخن از عمل صالح به میان آمده، در کنارش ایمان هم مطرح شده. فرق «عمل صالح» با «عمل حسن» در این است که عمل حسن میتواند عملی خوب و در جهت کرامت انسان، آسایش و خوبیهای او باشد اما خدایی هم نباشد. مثلا کسی که میخواهد بیمارستانی بسازد تا مردم در آسایش باشند، عملی حسن انجام میدهد.
در داستان مرحوم آیت الله «بروجردی ره» و کسی که برای مسجد «اعظم» چاهی کنده و لولهکشی کرده بود، میخوانیم که گفته بود من هم میخواهم در این کار، سهیم باشد. جالب است که حضرت آیت الله هم به او فرموده بودند: من اخلاص شما را میستایم.
در ادامه اینها «عمل فاسد» قرار دارد که نه رنگ الهی دارد؛ نه در جهت انسان است؛ نه در جهت اجتماع و نه در جهت جامعه؛ اما «عمل صالح» به لحاظ خاستگاه، الهی است و به لحاظ ظرفیت وقوع هم ضرورتری، لازمترین و فوریترین عمل، محسوب میشود. در روایات هم در تفسیر و مصداقیابی این آیه، عمل صالح به علی (ع) تأویل شده و این اتفاقا در مجموعههای مناقب اهل سنت، ذکر شده.
عمل صالح، عملی است که در ظرفی، واقع میشود که باید واقع گردد و اگر چنین نباشد، فرصتها از دست میروند و بسیاری از چیزها دگرگون میشوند.
اکنون اگر این مجموعه را مصداقی سازیم، در حادثه کربلا، امام، پیشوا و راهبرش روشن است ولی همه کسانی هم که با آن بزرگوار بودند، مومنان به عمل صالح؛ خدامحوران عامل به عمل صالح بودند و حقمحوران عامل به عمل صالح بودند و این بسیار قابل توجه است.
بزرگواری از فضلای شیعه سوریه و دمشق که دبیر فیزیک و شخصی بسیار فاضل است که کتاب «الامام علی (ع) فی الفکر المسیحی المعاصر» او بهعنوان کتاب سال، برگزیده شد، در کتاب دیگرش به نام «فاجعۀ کربلا فی الضمیر العالمی الحدیث» تحلیلهای بسیار قابل توجه، نمایشنامهها، داستانها و مطالب بسیاری را از مسیحیان، علمای اهل سنت و روشنفکران چپگرایی که آئین و دین الهی نیز ندارند، گزارش کرده و نکته اصلی و محوری این کتاب هم این است که: اگر حسین بن علی (ع) در این مقطع تاریخی، قیام نکرده بود، فاتحه اسلام خوانده شده بود و اصلا اثری از آن نمیماند. این نظر، هم از مسیحیان است، هم از اهل سنت و هم از مادیگرایان.
خود امام (ع) نیز فرموده است: «علی الاسلام السلام»؛ اگر این حرکت تحقق عینی پیدا نکند، فاتحه اسلام خوانده شه و این را تحلیل جامعهشناختی کردهاند و پیوندهای بسیار مهمی را نشان دادهاند.
گفتیم که در تفسیر سوره عصر گفتهاند مراد از آن، حضرت علی بن ابی طالب (ع) و شیعیان برجسته اوست. آن حضرت نیز همینگونه اگر در مرحله زمانی خویش سکوت نمیکرد، فاجعهای از ایندست، رخ میداد و در زمانی که حاکمیت را به دست گرفت نیز اگر چنین نمیکرد، همان اتفاقات رخ میداد. پس عمل صالح، حالتی چنین دارد که باید در زمان مناسب و لازمش انجام گیرد.
کسانی هم که در حادثه کربلا حضور یافتند، مؤمنانی آگاه، روشن و بابینش بودند که دو یا سه بار دربارهشان تعبیر «بصائر» به کار رفته که یا خود بدان، اقرار کردهاند یا دشمنانشان.
- بعد از حاثه عاشورا کسی از یکی از آن درندهخویان حاضر در کربلا پرسید: چرا شما با این لشکر بسیار در برابر چند نفر، ایستادید؟ پاسخ داد: تو نمیدانی چه میگویی. کسانی دست به شمشیر برده بودند که مرگ را به بازی گرفته بودند و اهل «بصائر» بودند. گمان میکنی که ما به جنگ افراد عادی رفته بودیم؟
- در شب عاشورا هم وقتی که امام (ع) به همراهان خویش اعلام کردند که هرکس میتواند آنان را ترک گوید و هر کسی چیزی گفت، «زهیر» میگوید: این راه را «علی نیاتنا و بصائرنا» انتخاب کردهایم؛ ما این راه را با آگاهی و درستی، بر گزیدهایم.
- جناب «ابو الشعثاء» نقل میکند که حرّ بن یزید ریاحی» به کسی که از طرف عبیدالله برایش نامه آورده بود، گفت: کار ناشایستی انجام دادهای. فرستاده گفت: من از امامم اطاعت کردم. حر پاسخ داد: باید خجالت بکشی! آیا از امام خود، اطاعت کردهای؟ سپس آیهای از قرآن را خواند و گفت: کسانی که به دنبال امامان نار باشند، در آتش جای میگیرند.
هریک از جملات یاران حضرت را میخوانیم و در آن، دقت میکنیم، سرچشمه حقیقت، حقگرایی و خداگرایی است جلوه والای حقگرایی و خدامحوری به شمار میرود؛ حتی نوجوانی که فریاد بر آورد: «امیری حسین و نعم الامیر».
مرحوم آقای «قرشی» در «الامام الحسیت (ع)» یک نکته بسیار لطیف دارد و در مقابل تحلیل روحیهها و اندیشههای لشکر یزید میگوید: آنها «شغب؟؟؟» داشتند؛ پست و پلشت بودند و اصلا استوار نبودند، به طوری که همه، شب در اردوگاه یزید، مشغول هرزگی و مشروبخواری بودند. با اینکه رسم عرب بر این بود که برای رجزخوانی، مبارزهطلبی و آوردگاهجویی، خود، پدر و مادر، قبیله و شؤون خود را معرفی میکردند، یک نفر از یزیدیان را نمییابید که در کربلا رجز خوانده باشد. معلوم میشود که همه دشمنان حضرت، داغان بودند و روحیه، جان و فکر نداشتند، اما جوانی که از او به «غلام» تعبیر شده؛ یعنی حدود 12 یا 13 سال داشت، در رجزی که میخواند، میگوید: «امیری حسین و نعم الامیر». این میخواهد نشان دهد که (یوم ندعوا کل اناس بامامهم)، اما مهم نیست که قبیله من چیست؛ پدر و مادرم کیست و خاستگاه کجاست؟ مهم این است که من امام دارم و امام من حسین (ع) است.
اینها جلوههای حقگرایی، حقنمایی و خدامحوری بودند و سخن در این باره در متونی که از این بزرگواران به جا مانده یا نقلهایی که شده، فراوان است اما برای جمعبندی سخن، به تعبیر علی بن الحسین، علی اکبر (ع)، این شخصیت حیرتآور و بزرگ، اشاره میکنم. همه شنیدهاید، خواندهاید و دیدهاید که وقتی کاروان امام (ع) به نزدیکی کربلا رسید، لحظهای خواب یا شبیه آن، آن حضرت را در ربود و آنگاه که چشم خود را باز کردند، گفتند: «انا لله و انا الیه راجعون». علی اکبر (ع) گفتند: این جمله را در جایی که حادثهای رخ میدهد یا خبر فوتی داده میشود، به زبان میآورند. شما چرا آن را بر زبان، جاری کردید؟ امام (ع) فرمودند: گویا شنیدم هاتفی ندا میداد که: این قافله به طرف مرگ میرود و مرگ هم به سوی او در حرکت است. علی اکبر (ع) گفتند: «یا ابه ألسنا علی الحق؟» مگر نه این است که ما بر صراط حقیم و در مسیر حق، حرکت میکنیم؟ امام (ع) پاسخ داد: «بلی و الذی الیه ملجأ العباد»؛ چنان است که تو میاندیشی؛ ما در مسیر حقیم. حضرت علی اکبر (ع) گفتند: «فاذن لا نبالی» بالموت»؛ گویا همان سخن جدشان علی (ع) را به زبان آوردند که فرمود: «لا ابالی بالموت»؛ برای علی (ع) ، فرقی نمیکند که مرگ به سراغ وی آید یا او به سراغ مرگ رود.
بسیار دردناک بود و امام (ع) هم که ابعادی انسانی و عاطفی دارد، وقتی علی اجازه رفتن به میدان نبرد خواست، امام (ع) فرمودند: من هرگاه دلتنگ رسول خدا (ص) میشدم، به چهره تو مینگریستم. امام (ع) به آن قدارهبندان درندهخو هم گفتند: «قد اقبل الیکم اشبه الناس برسول الله (ص) خلقاً و خلقاً و منطقاً».
کسی به پیامبر (ص) گفت: شما زیباتری یا یوسف (س) ؟ حضرت فرمودند: یوسف (س) اجمل بود ولی من املح و دلرباترم. یکی از اوصافی هم که از بهترین وصفهاست و پیامبر اکرم (ص) دارند، همین دلربایی و دلپسندی است. علی (ع) هم میفرماید: هرگاه کسی به آن حضرت مینگریست، مات آن چهره میشد. علی اکبر (ع) هم زیبا و دلربا بود و این مردم چه پست بودند که چهرهای اینچنین را «ارباً ارباً» کردند.
از ام سلمه، نقل کردیم که درباره پیامبر (ص) گفته است: «کان خلقه القرآن»؛ آن حضرت، تجسم عینی قرآن بود. رفتار علی اکبر (س) هم تجسم عینی قرآن بود؛ یعنی قرآن را ورقورق و پارهپاره کردند.
پیغمبر (ص) افصح الناس و فصیحترینی بود که نطق بالذب؛ یعنی علی اکبر (س) خیلی بلیغ و فصیح بود. وقتی حرف میزد، بسیار به دل مینشست. این شخصیت دارد به میدان میرود. امام (ع) هم با نگاه حسرتآمیزش به او مینگرد. طبیعی است که به هم ریزد و قلبش بشکند و دلش بلرزد؛ لذا فرمود: «اَللّهُمَّ اشْهَدْ عَلی هؤُلاءِ الْقَوْمِ فَقَدْ بَرَزَ اِلَیْهِمْ غُلامٌ اَشْبَهُ النّاسِ خَلْقاً وَ خُلْقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِکَ».
علی (ع) به میدان رفت؛ نبردی سنگین کرد و زمانی که خسته، و تشنگی بر او حاکم شد، بر گشت و به امام گفت: «يَا أَبَتِ الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِي وَ ثِقْلُ الْحَدِيدِ قَدْ أَجْهَدَنِي فَهَلْ إِلَى شَرْبَةٍ مِنَ الْمَاءِ سَبِيلٌ اتقوی بها علی الاعداء»؛ کمی آب هست که بنوشم و لختی جان بگیرم؟ نمیدانم پدر باید چه حالتی داشته باشد که بگوید: «وَا غَوْثَاهْ يَا بُنَيَّ قَاتِلْ قَلِيلًا فَمَا أَسْرَعَ مَا تَلْقَى جَدَّكَ مُحَمَّداً فَيَسْقِيَكَ بِكَأْسِهِ الْأَوْفَى شَرْبَةً لَا تَظْمَأُ بَعْدَهَا أَبَداً»؛ بجنگ و اندکی صبرکن که به همین زودی، جدت با کاسهای بهشتی، تو را سیراب خواهد کرد.
این بار، علی (ع) رفت و نبردی سنگین کرد. مرحوم «مقرم» و دیگران نقل کردهاند حادثهای رخ داد که علی (ع) با سر از اسب به زمین آمد و لشکر او را محاصره کردند. نمیدانم این تعبیر چه میشود که «فقطّعوه باسیافهم اربا اربا»؛ او را دوره کردند و بدنش را با شمشیر، پارهپاره کردند «فَجَاءَ الْحُسَيْنُ حَتَّى وَقَفَ عَلَيْهِ وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ»؛ امام (ع) به بالای سر علی اکبر (س) رسید؛ صورت بر صورت او نهاد اما دلش آرام نگرفت؛ علی (ع) را به بغل گرفت اما دلش آرام نشد. نمیدانم، شاید به این علت که آخرین نشانه حیات، این است که قلب بتپد، لذا امام (ع) صورت خود را بر سینه علی (ع) گذاشت و گویا متوجه شد که کار تمام شده است؛ بر خاست و فرمود: «وا علی الدنیا بعدک العفا»؛ بعد از تو خاک بر سر دنیا و زندگی دنیا.
رسم امام (ع) این بود که شهدا را به خیمه شهدا میآوردند، ولی نتوانستند علی (ع) را بیاورند؛ لذا صدا زدند: «یا شباب بنی هاشم هلموا»؛ بیایید برادرتان را به طرف خیمهها ببرید. همینطور که این شهید نازنین را میبردند، دست به کمر گذاشته بود و صدا میزد: «وا محمداه! وا علیاه! یا ... بعده!» نمیدانم زینب چه دلی داشت که به استقبال آمد و صدایش را به صدای برادر، گره زد و با هم گفتند: «وا محمداه ...».