بسمه تعالی
عنوان:
مکتب شناسی اصول
ارائه دهنده:
جناب آقای مبلغی
تاریخ برگزاری:91/3/6
جناب آقای مبلغی: بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین و صلی لله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین. در ابتدا شهادت امام هادی(ع) را تسلیت عرض میکنم. مکتبشناسی چه اصولی، چه فقهی و چه قاعدهای (قواعد فقهی) از جمله فعالیتهای علمی بسیار مهم و در عین حال سخت است که کمتر انجام گرفته و دارای تأثیرات شگفت و شگرف در اجتهاد است. بسیاری از تضییع فرصتها، تأخیر در ابداعات و ابتکارها و ضعف در پاسخگویی به نیازها، ناشی از عدم مطالعات ناظر به مکتب و به تعبیری، ناشی از عدم مکتبشناسی است. حتی فراتر، بسیاری از آسیبهای شکل گرفته یا وجود علمنماها در فقه و اصول، ناشی از نبود نگاه مکتبشناسی است. مقصود از گزارههای علمنما آن دسته از گزارههایی است که در فقه یا اصول شکل گرفتهاند، در حالی که از ماهیت و محتوای علمی، محروم هستند و فضاهای علم را پر کردهاند و به تعبیر مرحوم آیتالله بروجردی (که در ارتباط با اصول، این تعبیر را بکار گرفتهاند) موجب تورم اصولی شده است؛ یعنی گزارههایی هستند که فارغ از محتوا، ولی پر از حرفهای زائد و بصورت متورم هستند، بگونهای که جلوی چشمها را میگیرند و روند علم را کند میکنند و به آن ضربه و آسیب میزنند. اینها ناشی از فقدان مطالعات روششناختی است و طبعاً عمدهی مطاعلات نهفته در مکتبشناسی، روششناختی است. این جلسه به «مکتبشناسی اصول» اختصاص پیدا کرده است. مکتبشناسی اصول را به چند روش میتوان انجام داد:
- مکتبشناسی به معنای تعریف مکتب، بیان ماهیت مکتب، معرفی مؤلفههای مکتب، روش دستیابی به مکتب و بررسی ضرورت، اهداف و جایگاه آن از حیث علمی که آیا فلسفهی فقه است و غیره. مکتبشناسی به معنای پاسخ گفتن به مجموعهای از سؤالات است که در رأس آن سؤالی است که متوجه مکتب است، مکتب اصولی چیست و چه ضرورت و جایگاهی دارد و ماهیت و فلسفهی علمی آن چیست و سؤالات فراوان دیگر. پس یک مکتبشناسی، مکتبشناسی به معنای پاسخ گفتن به این نوع سؤالات است.
- مکتبشناسی تاریخی، بدین معنا که از ابتدای زمانی که اصول پدید آمده است، چه نوع مکتبهای اصولی شکل گرفتهاند و جلو آمدهاند، این مکتبها چه تطورات و تحولاتی را از سر گذراندهاند و اینک در چه نقطهای قرار دارند. پس مکتبشناسی، یک مکتبشناسی تاریخی است؛ یعنی مکتب را در دل تاریخ مطالعه کنید، از زمان که پدید آمده است تا الان که در یک جایگاهی قرار دارد. طبعاً در چنین مطالعهای بر یک مکتب خاص تمرکز نمیشود، بلکه بر سیر تطوری و تحولی مکتب تمرکز میشود. در ابتدا چه ریشههایی پدید آمد؟ چه زمان مکتب اولین و نخستین شکل گرفت؟ در پی آن مکتب نخستین چه تحولاتی بروز پیدا کرد؟ دومین مکتب چه مکتبی بود؟ آیا مکتبهای اصول هم ارزی در یک مقطع زمانی پدید آمدهاند یا نه؟ آیا این سیر تصاعدی بوده یا رو به افول و تنزل نهاده است؟ آیا آن مسلکی که اخباریان پدید آوردند، یک مکتب اصولی بود (هر چند که با نقاب مبارزهی با اصول بود) یا اینکه در خارج از اصول و در ضدیت با آن، ثبوتاً و اثباتاً شکل گرفت؟ پس یک مطالعه هم مکتبشناسی تاریخی است.
- تمرکز بر پارهای از مکتبهای اصولی معاصر یا دورههای قبل است. فرض کنید اگر شهید صدر را واجد یک مکتب بدانیم، بر مکتب اصولی او تمرکز کنیم تا متوجه شویم که چه ویژگیهایی دارد، درون نهفتههای این مکتب چیست، تعریف آن کدام است، چه کارکردهایی برجا گذاشته و یا بالقوه بر دوش دارد و میتواند ایجاد کند. یا مکتب آیتالله خوئی، مرحوم کمپانی، محقق اصفهانی، مرحوم نائینی و امام(ره). پس یک مطالعه، مطالعهی شناخت مصادیق مکتبها است، باید به سراغ مکتبهایی که وجود دارند، رفت. طبعاً این مطالعهی تاریخی بر یک مکتب تمرکز نمیکند، بلکه سیر تطوری و تحولی را مورد مطالعه قرار میدهد، اگر چه هر مکتبی را مورد مطالعه قرار میدهد، ولی این مطالعات برای این است که آن سیر تطور کشف شود.
- مطالعهی دیگری هم میتوان در باب مکتب داشت و آن این است که ما مکتب مطلوبی را عرضه کنیم و بگوییم مکتب مطلوب و اصولیِ درست این است. به اصطلاح یک مطالعهی هنجاری داشته باشیم، نه مطالعهی توصیفی. در چنین مطالعهای ممکن است نقدهای بسیاری را متوجه مکتبهای موجود کنیم و کاستیهای آنها را برشماریم و مکتبی را به دلخواه تفکر و اندیشهی خویش برپا داریم و عرضه و پیشنهاد کنیم. این هم یک مطالعهی ویژه نسبت به مکتبشناسی است که طبعاً جایگاه آن متأخر از مطالعات قبلی است؛ یعنی باید مطالعات قبلی را سامان دهیم تا بتوانیم بر مسند ارائهی یک مکتب بنشینیم و مکتبی را ارائه و عرضه کنیم.
آنچه که در این نشست عرض خواهم کرد، محوری از محورهای مطالعهی از سنخ اول است که پیش درآمدی بر مکتب است. مکتب چه تعریفی و مؤلفههایی دارد، نقطههای کانونی و اصلی محل تحول و یا شکلگیری مکتب در اصول کدام هستند. من بحث را بیشتر متوجه این محور مطالعاتی اول یا حوزهی مطالعاتی نخست میکنم، آن هم نه در همهی محورها، بلکه در یکی از محورهای این حوزهی مطالعاتی و آن این است اگر بخواهد مکتب اصولی شکل بگیرد، در چه کانونهایی از علم اصول، این اتفاق رخ میدهد؛ یعنی کدام بخشهای اصول اگر تحول پیدا کند، خروجی و نتیجهی این تحول بروز یک مکتب است. تفاوت میان مکاتب و تعدد پذیرفتنهای مکتب اصولی در کدامین نقطهها شکل میگیرد؟ من بیشتر میخواهم در این محور بحث کنم چون بحث مکتبشناسی، بحث مفصل و سختی است، چون تا بحال بحثی در این مورد برغم اهمیت و ضروریت جدی آن، بصورت شفاف عرضه نشده است. در ارتباط با بحث شناخت مطالعاتی نخست که چه کانونهایی محل و خواستگاه شکلگیری مکاتب میتوانند باشند، به ذهن میآید که سه محور اصلی در رابطه با اصول وجود دارد که در هر یک از این محورها، تحولی فکری و اندیشهای بوجود آید، مکتبی پدید میآید البته نه هر اندیشهای بلکه یک اندیشهی بنیادین و اساسی در یکی از این سه کانون که الان عرض میکنم، اگر رخ دهد، باید منتظر بروز یک مکتب بود. آن سه کانون این است: علم اصول و شئون مربوط به منبع، قلمرو، مسائل یا ساختار آن. همانطور که عرض کردم، اگر خود اصول را موضوع مطالعه قرار دهیم، دارای شئونی است، منابع علم اصول، مناسبات داخلی یعنی ساختار علم اصول، موضوع علم اصول، هر یک از این شئون مرتبط به علم اصول که شاهد تحول فکری و اندیشهای باشند، ممکن است به بروز یک مکتب بیانجامد. من 4 محور را محورهای اصلی میدانم که اگر در یکی از این 4 محور، تحولی از سوی یکی از اصولیان بوقوع بپیوندد، ممکن است یک مکتب را پدید بیاورد.
مورد اول منابع اصول هست، شاید شما برغم اینکه اصول زیاد خواندهاید و در آن بحث کردید و به آن توجه میکنید، کمتر بدانید که منابع علم اصول چه هستند؟ از منابع فقه بسیار بحث میشود که 4 منبع دارد، ولی در ارتباط با اصول یا سخنی در این باب گفته نشده و یا کمتر و بسیار سریع و ابتدائی گفته شده است. منابع اصول چه هستند؟ اگر کسی در این زمینه دیدگاهی پیدا کند، ممکن است این دیدگاه او یک تحولی در اصول ایجاد کند و یک مکتب مهمی را خلق کند. برای مثال اگر اندیشمند اصولی بگوید سیرهی عقلا در زمرهی منابع علم اصول است (همانطور که میدانید در فقه چنینی ادعایی نشده است، آنچه که در فقه ادعا شده، این است که سیرهی عقلا، دلیلی از ادلهی فقه است) منبع یعنی آنچه که به آن مراجعه میشود و از آن حکم استنباط میشود اما اگر به چیزی مراجعه کردید، به ضمیمهی کتاب یا ضمیمهی تقریر سنت یا دخالت سنت، در واقع آن منبع سنت است. اگر در فقه گفته میشود سیرهی عقلا حجیت است، به ضمیمهی عدم رد شارع است؛ یعنی شارع باید دخالت کند و دخالت شارع است که اعتبار پیدا میکند منتها سیرهی عقلا باید باشد که عدم رد معلوم باشد که شارع چه چیزی را رد کرده و چه چیزی را پذیرفته است. ولی آنچه که ممکن است در اصول اتفاق بیافتد و «ربما یدوه و یبدو من کلام امام الحمینی» در اجتهاد و تقلید ایشان این است که سیرهی عقلا در جایگاه منبع برای اصول هستف منتها چون این بحث خام است و کمتر بر روی آن کار شده و لذا صرف این ادعا که سیرهی عقلا جزء منابع است، راه به جایی نمیبرد. اگر حقیقتاً ما به سیرهی عقلا در همهی لوازم نشستن در جایگاه منبع اصول اعتقاد پیدا کنیم، ممکن است یک تحول شگرف و عظیمی ایجاد کند. سیرهی عقلایی منبع اصول است؛ یعنی «لیس فوقه شی» وقتی منبع است، مگر اینکه منبع دیگری مثل کتاب فوق آن بنشیند، ولی خود آن یک منبع است، به آن مراجعه میکنید و به عدم رد هم نیاز ندارد. کاشفیت را نیاز داریم اما به کاشفیت از طریق ضمیمه کردن دخالت شارع نیاز نداریم؛ مثلاً اجماع جزء منابع است و نقش کاشفیت هم دارد، چون میگویید اجماع کاشف از رأی معصوم است اما سنت را در مقام اثبات به آن ضمیمه نمیکنید تا کاشفیت او شکل بگیرد، بلکه خود بتنهایی در شرایطی کاشفیت را بر دوش دارد. اگر ضمیمهای باشد، دیگر منبع نیست، مثل سیرهی عقلایی و ارتکاز عقلایی در فقه، که به ضمیمه عدم رد ( عدم رد یعنی نوعی از دخالت شارع. شارع در واقع رد نمیکند بلکه دخالت میکند) اگر ضمیمهای باشد، دیگر منبع نمیشود. منبع آن است که ضمیمهای در کار نباشد و خود او حکم را بالاصاله دهد، ولو بعنوان کاشفیت؛ مثلاً عقل جزء منابع هست و کاشف از رأی شارع است «کل ما حکم به العقل، حکم به الشرع» ولی منبع است چون چیزی به آن ضمیمه نمیشود تا محل رجوع قرار بگیرد، پس کاشفیت ضربهای به منبع بودن نمیزند. ضمیمه شدن چیزی به چیزی، آن را از منبع بودن خارج میکند. اگر شما سیرهی عقلایی را کاشف از رأی معصوم بدانید، کاشف از رأی دین بدانید، ولی نه از رهگذر ضمیمه کردن چیزی به او یا ضمیمه کردن دلیلی یا ادلهی شرعی یا سنت به آن، در این صورت منبع میشود. شاید رأی مرحوم کمپانی یا محقق اصفهانی که میگوید شارع سید عقلا است و بعضیها بر این اساس، سیرههای بعد از شارع را حجت دانستهاند و نیازی به عدم رد ندیدهاند (عدم رد یک دخالت شرعی است یا حتی گفتند در شرایطی رخ دهد که شارع رد یا عدم ردی ندارد، مانند الان که شارع رد یا عدم ردی ندارد چون شارع حضور تشریعی ندارد لذا اگر در این زمان سیرهی عقلایی شکل بگیرد) اگر مبنای مرحوم کمپانی و اصفهانی را بپذیریم که در چنین شرایطی سیره حجیت دارد به استناد اینکه شارع سید عقلا است. اگر عقلا بر سیرهای قیام کردند، قطعاً شارع در طلیعهی این عقلا قرار دارد و او هم این سیره را دارد و نیازی به عدم رد نداریم و دیگر کسی نمیتواند بگوید چون این سیره در زمان شارع نبوده و شارع واکنشی در قبال این سیره لو در عدم رد از خود نشان نداده است، پس حجیت ندارد، بلکه در اینجا منبع هست و عدم رد نمیخواهد، البته اگر این مبنا را بپذیریم. از کلام مرحوم امام(ره) گویی سیره عقلا را جزء منابع میدانند. یکی از کانونهای شکلگیری مکتب نگاه به منابع، شکل دادن به منابع، تنظیم مجدد منابع اصول است که متأسفانه در رابطهی منابع اصول، بحثی صورت نگرفته است یا اگر هم گرفته است، من خبری از آن ندارم.
مناسبات داخلی اصول؛ یعنی ساختار اصول در اینجا هم میتواند یکی از کانونهای شکلگیری مکتب باشد به این معنا که اگر یک اندیشمند اصولی برای مثال شهید صدر یک ساختاری به اصول بدهد و یک ترتیبی را برای آن ارائه کند و با این ساختار ممکن است یک نقطههای عزیمت و زاویههای دیدی، یک افقگشاییهای فکری و اندیشهای در اصول پدید آید که در صورت جلو رفتن در آن و تولید اندیشه بر اثر این نقطههای عزیمت ملهم از ساختار است چون ساختار الهام میبخشد، زمانیکه مرحوم شیخ انصاری آمد و ساختار علم اصول را عوض کرد و علم و ظن و شک را بعنوان یک ساختار اصول عرضه کرد، از آن موقع تحولات زیادی در اصول رخ داد و اگر کسی این ساختار را تکمیل کند و تعمیق ببخشد و باسازی کند، فضای الهام بخشی را ایجاد کرده است که این فضای الهام بخش ممکن است اصول را در یک مسیر دیگری قرار دهد، مسیر تعمیق بیشتر. این یکی از این کانونها است. من از اینها عبور میکنم چون فقط میخواهم محورها را عرض کنم.
یکی دیگر از محورها و کانونهای شکلگیری مکتب اصولی، تولید گزارههای اصولی است. از منبع و ساختار که بگذریم به تولید گزارههای اصولی میرسیم. من در اینجا یک نکتهی تمهیدی را عرض میکنم. ما دو نوع گزارههای اصولی داریم و همهی اینها در اصول تولید میشوند و ماهیت اصولی دارند:
- گزارههایی که محتوای آنها همان قواعد ممهده برای اصول است. میدانیم که اصول آمده تا به تمهید و اعداد قواعدی بپردازد که این قواعد در استنباط مورد استعمال و بکارگیری قرار بگیرد و فقه بر اساس این قواعد شکل بگیرد. پس محتوای بخشی از گزارههای اصولی همان «القواعد الممهده» هست مثل قاعدهی انصراف، قاعدهی حجیت ظهور، قاعدهی حجیت خبر واحد، اینها گزارههای اصولی هستند. شما اگر در اصول گفتید «خبر الآحاد الحجه» این یک گزارهی اصولی است که محتوای آن یک قاعدهی اصولی است که «اعدت» برای فقه. پس بخشی از گزارههای اصولی، قواعده ممهده برای استنباط است ولی همهی آن این نیست.
- بخش دیگری که کم نیست و بسیار زیاد است، گزارههای اندیشهای است که در نگاه به قالب آن محتوای قاعدهای از خود نشان نمیدهد، یعنی قاعدهی ممهده نیست، بلکه یک اندیشه اصولی است. این چه فایدهای دارد، ما که بایستی قاعده ممهد کنیم؟ فایدهی آن این است که این اندیشههای اصولی، ذهنیتهای اصولی را شکل میدهند. این گزارههای غیر قاعدهای یک اندیشهای را فراهم میآورند و ذهنیت و بسترهایی را فراهم میکنند که قاعدههای اصولی، مستقیم و غیرمستقیم در فضای این اندیشهها و ذهنیتها و متأثر از آنها شکل میگیرد. در واقع آنها اعداد میشوند تا عمل اعداد قواعد برای فقه بخوبی شکل بگیرد، ولی بهرحال اصول است و بخش زیادی از اصول را اینها تشکیل میدهند.
پس نکتهی تمهیدی آن این است که ما با دو سنخ از گزارههای اصولی مواجه هستیم. یک سنخ از گزارههای اصولی درون و محتوای آنها «القواعد الممهده للااستنباط» است و یک بخش از این گزارههای اصولی از سنخ «القواعد الممهده للاستنباط» نیست، ذهنیتها، اندیشهها و بحثهای اصولی است و اینها فضایی را ایجاد میکنند و چارچوبی را خلق و بستری را فراهم میکنند که در دل آن بستر و در ذیل آن فضا، آن قواعد مومحده که کار اصلی اصول است، ساخته میشود و شکل میگیرد. در ابتدا با سنخ اول گزارههای اصولی، فرد اصولی چه میکند؟ فرد اصولی دست به عمل استنباط میزند ولی این استنباط او، استنباط فقهی نیست، چون اینجا اصول است و فقه نیست. فرد اصولی برای تولید گزارههای قاعدهای که دو سنخ هستند، به منابع اصول مراجعه میکند و قواعدی را برمیگیرد و استفاده میکند که اسم آن «القواعد الممهده» میشود و آن را به فقه میدهد تا فقیهان یا خود او در فقه از آن استفاده کند. پس بخش اول که قواعد الممهده هست و یک سنخ از گزارههای اصولی است، آنها با عمل استنباط انجام میگیرند. من چند مثال از کتاب و سنت میزنم چون کتاب و سنت جزء منابع اصول هستند. شما از کتاب و سنت استنباط یک قاعدهی اصولی را میکنید، برای مثال روایات ناحیهی از قیاس را در جلوی مطالعهی اصولی خود قرار میدهید، با توجه به این روایات و عمل استظهار و استنباط میگویید «القیاس باطل» یا «القیاس لیس بالحجه» و این یک گزارهی اصولی است یا به آیه نبأ با عمل استظهار مراجعه میکنید که نص و خبر است و قاعدهی حجیت خبر واحد را از آن بر میگیرید. این مثالی برای مراجعه به کتاب و سنت بود یا میتوان به عقل مراجعه کرد چون عقل هم جزء منابع اصول است. همانطور که عقل جزء منابع فقه است و گاهی با مراجعهی به عقل، احکام فقهی را استنباط میکنید، یمکن بلکه فراتر از آن و در یک حد گستردهتر از فقه، چون فقه مألوف خیلی بسراغ عقل نمیرود، ولی اصول در یک حد گستردهای بسراغ عقل میرود. ما بحث منابع را انجام ندادیم و لذا نمیدانیم در چه قسمتهایی به عقل مراجعه میشود. برای تولید یک گزارهی اصولی به عقل مراجعه میکنید که محتوای آن عبارت است از یک قاعدهی ممهده برای استنباط. عقل چند نوع است: عقل کلامی و همان چیزی است که اسم آن را مبنای کلام میگذارند، ما عقل کلامی میگوییم، چون منبع است. برای مثال یکی از اصولیان اینطور میگوید «حجیت ظواهر قرآن یک قاعدهی اصولی است، ظاهر کتاب حجه» این یک قاعدهی اصولی است و طبعاً یک گزارهی اصولی است، گزارهای که ما آن را در اصول تولید میکنیم. شما این قاعده را از کجا بدست آوردید؟ شما به عقل مراجعه میکنید. فقیه اینطور میگوید «ان الله تعالی لا یخاطب مایفهم غیره و لا بما یرید خلاف ظاهره» خداوند تعالی مخاطبه با آنچه که غیر او نمیفهمد، نمیکند. این یک مبنای کلامی است که فعل خدا را بیان میکند، مخاطبه فعل خداوند است. خدا چنین است یا چنان نیست، فعل و وصف خداوند است؛ یعنی کلام است. «لا یخاطب مایفهم غیره و لا بما یرید خلاف ظاهره» برخلاف ظاهر کلام خود چیزی را اراده نمیکند. این یک مبنای کلامی و یک عقل کلامی است. این عقل کلامی «ینتج لکم» برای شما یک گزارهی اصولی را تولید و انتاج میکند و آن «ظاهر کتابه حجه» است. یا عقل غیر کلامی است، یک قاعدهای در اصول هست و اهل سنت و تشیع دارند که میگوید: «دفع المفسده اولی من جلب المنفعه» یک قاعدهی اصولی است و کاربرد هم دارد که اگر مفسده و مصلحتی بود، شما کدام را انتخاب کنید. این را برخی گفتند و من نمیخواهم بگویم که آیا این از عقل گرفته میشود یا خیر و چنین چیزی درست است یا درست نیست، بحث ما در توصیف است. برخی که به این قاعده اعتقاد دارند، گفتند «العقل یدل علی ذالک» پس حاکم به این گزاره و منبع تولید آن عقل است. یا به عقلا بعنوان منبع مراجعه و یک گزارهی اصولی را تولید میکنید که محتوای آن یک قاعدهی ممهده هست. برای مثال قاعدهی تقدیم اظهر بر ظاهر که یک قاعدهی اصولی است؛ یعنی در فقه از آن بحث نمیکنند، بلکه در فقه بکار میگیرند. این یک گزارهی اصولی است. محتوای این گزارهی اصولی یک قاعدهی ممهده هست و در فقه استفاده میشود. شما اگر گفتید «الاظهر مقدم علی الظاهر» در فقه از آن استفاده میشود. اگر به دو نص برخوردید که یکی «کان اظهر» و دیگری «کان ظاهر» بود، «فتقدمون الاظهر علی الظاهر» میشود. این یک گزارهی اصولی است که محتوای آن قاعدهی ممهده هست که آن را از عقل گرفتید و مستقیماً عقلا اینچنین هستند. «عقلا اذا وجدوا نصین و کلامین احدوهما الاظهر و الاخری الظاهر، یقدمون الاظهر علی الظاهر» این مراجعه به منبع عقلا برای تولید گزارهی دارای محتوای قاعدهای است. پس یک سنخ از گزارههای اصولی، قواعد ممهده هست که با رجوع به منابع تولید میشوند. ولی یک سنخ دیگری از گزارههای اصولی وجود دارد که ماهیت قواعد ممهده ندارند بلکه اندیشههای اصولی، اندیشههای پایهای و افقساز هستند و شاید یک بخش از نقطههای اصلی شکلگیری مکاتب اصولی، جداسازی مکاتب از یکدیگر، محل مانور صاحبان مکتبها، محل بروز شخصیتهای اصولی، محل رقم خوردن سرنوشت اصول، محل بروز تفاوتها و تمایزهای اصول شیعه با اهل سنت و محل خیزش برای تولید اندیشههای بیشمار، همین سنخ دوم گزارههای اصولی است و آن گزارههایی است که رسماً، مباشرتاً و مستقیماً قاعدهی اصولی بشمار نمیآیند، اما فکر اصولی هستند و در محال به قاعدهها میانجامند و من اسم آن را تحلیل اصولی گذاشتهام. در اینجا فقط تحلیل است، اگر بدرستی این بخش را بشناسیم و بسراغ اصولیان برویم، شاهد دقتها و تطبیقها و گاه یک اشتباهات عظیم در همین بخش هستیم که همهی آنها تحلیل اصول است. اینکه میگوییم مکتب را بشناسیم، این است که مکتب اینها را تفکیک میکند و بعد به تحلیل که میرسید، به شما میگوید شخصیتها را در اینجا بشناسید، اینجا وقت بگذارید و کار کنید و تحلیل ارائه کنید، ذهنیتهای خود را برپا بدارید. با چند مثال میتوان تحلیل اصولی را روشن کرد، ولی این را اجمالاً عرض میکنم. اینکه مرحوم کمپانی، کمپانی میشود، اینکه مرحوم نائینی، نائینی میشود، اینکه شهید صدر قد برمیافزاید و امام خمینی قدرت دقت خود را نشان میدهد، بیشتر بخاطر این تحلیلها است. کسی که تحلیل ندارد، اصولی نیست، او یک اصولی مقلد است. کسی که در اینجا فقط چند قاعده بیان میکند و پروندهی بحث را میبندد، اصولی نیست، چون تحلیلگر نیست. اصولی به اینجا که میرسد، بساط اصلی فکر و فهم ، تحلیل و ابتکار همین حوزهی مطالعاتی است که اسم آن را تحلیل اصولی گذاشتیم. در این تحلیل اصولی نوعاً یک اندیشمند اصولی به یک یا چند قاعده مراجعه میکند، حالا گاهی به این قاعده تصریح میکند و گاهی در ارتکاز او یک قاعدهای است از آن قاعده برمیآید و تحلیل خود را بنیان میگذارد. قواعدی که در تحلیل اصولی بکار گرفته میشود، مختلف هستند. بعضی از آنها فلسفی، بعضی از آنها کلامی (این کلام غیر از آن کلامی است که گفتیم منبع است و از آن تولید گزارهی قاعدهای میشود و نباید با آن خلط شود) بعضی از آنها عقلایی، بعضی از آنها قاعدهی نحوی و بعضی تحلیلهای چند لایهای است که خود اصولی هم نمیداند. از یک نقطه شروع میکند، به جلو میرود و تحلیل میکند، ولی از یک قاعدهای شروع کرده است. من یک مثال میزنم تا قضیه روشن شود. برای مثال یک بحثی است به این عنوان که ملکیت چیست؟ این یک بحث اصولی است. ارکان ملکیت فقه است، اما باز تعریف، شناخت و ماهیتشناسی ملکیت بعنوان یک حکم وضعی، در اصول است. ما احکام تکلیفیه خمسه را در اصول میشناسند، احکام وضعیه را هم در اصول میشناسند. اگر کسی آن را در فقه مطرح کرد، درحقیقت مورد اصولی را آنجا برده و مطرح میکند، چون در اصول کمتر بحث شده، در آنجا یک پرانتز باز میکند که البته خیلیها مانند امام(ره) این بحث را در اصول مطرح کردهاند. ملکیت چیست؟ ملکیت طبعاً انواعی دارد و در اینجا یک نوع آن مورد بحث قرار میگیرد و آن ملکیت اشاعهای بنحو المشاء است. در این بحث اصولیان به بحث و جدل علمی روی آوردهاند. یکی میگوید «ملکیت المشاء بنحو الاشاعه این است که ملکیتهای ناقصی شکل بگیرد؛ یعنی متعلق ملکیت زید و عمر یک مال است، ولی ملکیت هر کدام که به این مال تعلق یافته است، بنحو ناقص است، اگر تام باشد، شراکت از بین میرود و اشاعهای در کار نیست.» اگر من مالی داشته باشم که مربوط به خودم باشد، ملکیت تام من متعلق به این مال شده است، ولی بعضی از علمای اصولیین گفتهاند «در ملکیت اشتراکی و یا مشارکتی که یک مال متعلق ملکیت هر دو قرار گرفته است، ماهیت ملکیت بنحو الاشاعه، مالکیت ناقصه هست» بعضی گفتهاند «نه، دراینجا ملکیت به یک اجزائی که بر ما مخفی است، به ابعاد و اجزائی تعلق یافته است، ولی در ظاهر چون معلوم نیست که متعلق ملکیت شما کدام است، اشاعه شکل میگیرد» پس اشاعه چیزی نیست مگر فاصله بین ثبوت و اثبات. ثبوتاً متعلق ملکیت شما مشخص است که چیست، چون ملکیت شما به نصفی از آن تعلق یافته است که آن نصف مشخص است ولی چون «لایعلم لک» است، اثباتاً اشاعه میگویند. در تعریف اول اشاعه ثبوت و اثبات ندارد و از اول ملکیت ذاتاً ناقص است مثل ملکیت تامه نیست، اما در تعریف دوم ملکیت تامهای ثبوتاً هست و اثباتاً نیست. اثباتاً «لایعلم لک» است و به همین دلیل اشاعه از همین جا که چیزی اثباتاً روشن نیست، شکل میگیرد. خب این یک نزاعی است که در فقه مطرح شده است، البته ماهیت اصولی دارد و در اصول هم مطرح شده است. این بحث یک تحلیل است و مرحوم کمپانی و خیلیها درگیر این بحث شدهاند. مرحوم نائینی گفته است «این نزاع در رابطه با ملکیت از یک قاعدهی کلامی- فلسفی ناشی میشود که بین فلاسفه جریان دارد و آن قاعده این است که آیا ما جزء لا یتجزء داریم یا نداریم؟ آیا اگر شما مالی را مرتباً تقسیم کردید و بعد به یک جزئی رسیدید که به ظاهر نمیتوان آن را تقسیم کرد، آیا واقعاً آن جزء لایتجزء است یا اینکه ابزار آلات ما قادر به تقسیم نیست و جزء همچنان یتجزء است و هیچ گاه این تجزیه متوقف نمیشود؟» برخی از متکلمان یا فلاسفه گفتهاند «ما جزء لایتجزء نداریم و همیشه این تقسیم ادامه دارد» بعضی گفتهاند «ما در تقسیم به یک نقطهای میرسیم که «الجزء لایتجزء» میشود و روند تقسیم به انتها میرسد و پایان مییابد.» مرحوم نائینی گفته این نزاع هست و بعد در بحث مالکیت که آیا بنحو ناقص است یا بنحو تام، البته ثبوتاً و نه اثباتاً، گفته است «هذا النزاع عند الاصولیین والفقها یبتنی علی ذالک نزاع الکلامی و الفلسفی» اگر شما به جزء لایتجزء معتقد شدید؛ یعنی جزئی داریم که دیگر تجزی نمیپذیرد، در اینجا باید به ملکیت تامه در عالم واقع برای هر دو شریک معتقد شوید ولی «غیر معلوم» در مقام اثبات چون آن جزء، لا یتجزی است و معنا ندارد که آن را تقسیم کنیم و«نصف لک و نصف له» معنا ندارد، بلکه ملکیت هر دو بنحو ناقصیه به آن تعلق پیدا میکند. اما اگر گفتید جزء همچنان یتجزء است، در این صورت هر جزئی را نصف میکنید، نصف آن برای زید و نصف دیگر برای عمر است، تا اینکه به جایی برسید که عقل و ابزار آلات مدرن هم نمیتواتند آن را تقسیم کند (از اتم هم میگذرید) اگر اینگونه باشد، چون تقسیمپذیر و جزءپذیر است، همیشه «جزء لک و جزء له» است. مرحوم نائینی عقلاگرای اصولی ما این مطلب را گفته است. مرحوم نائینی در ردههای بالای عقلا اندیشی اصولی است؛ یعنی اگر بخواهیم نگاههای عقلایی ایشان را باز کنم، خیلی گسترده است ولی همین نائینی اینجا این حرف را میزند و تحلیل میکند. ایشان از یک قاعدهی فلسفی- کلامی به این صورت برآمده است و این اندیشهی اعتباری پیرامون ملکیت را که همهی وجود آن اعتبار است و بقول امام(ره) یک امر سوقی و بازاری عند العقلا و رایج است، به این صورت تحلیل میکند. اشکال بسیار هست که ایشان این امر اعتباری را در قاعدهی عقلی برده است و البته اصل این مبنا اشتباه است که مبنای یک امر عرفی را یک اصل عقلی فلسفی قرار بدهیم، علاوه بر اینکه اگر آن مبنا را نداریم، اینجا درست نیست و اشکالات بیشمار دارد که من وارد این بحث نمیشوم. پس گاهی اوقات تحلیل اصولی از یک قاعدهی فلسفی برمیخیزد.
مثال دوم این است که میدانید علم اجمالی در اصول شیعه، از مباحثی است که دهها بار نسبت به آن تحلیلهای دقیق رخ داده است و همچنان در حال شکلگیری است، یک بحث تحلیلپذیر و دقیق است و تأثیر هم دارد، چون دیدگاههایی که نسبت به علم اجمالی شکل گرفته، بر اساس همین تحلیل شکل گرفته است. سه تحلیل نسبت به علم اجمالی وجود دارد: یک تحلیل این است که علم اجمالی «ماهی ماهیته»، ماهیت علم اجمالی چیست؟ اهل سنت این را نگفتهاند چون در اصول آنها نیست ولی در اصول ما هست و این یک امتیاز برای اصول ما هست. ماهیت علم اجمالی چیست؟ سه رأی بروز یافته است.
- یک رأی این است «العلم الجمالی عباره العلم علم تفضیلی و شکوک تفضیلی» ماهیت علم اجمالی چیزی جزء یک علم اجمالی به جامع و یک شکوک تفضیلی بعدد الاطراف نیست. خب این یک دیدگاه و تحلیل و مربوط به مرحوم نائینی است.
- تحلیل دیگری از علم اجمالی شده است که علم اجمالی «واقعه عباره عن علمین التفضیلین» دو علم تفضیلی آن را شکل دادهاند که یکی از آنها همان علم به جامع هست و دیگری علم به عدم «خروج هذا المعلوم من هذه الاطراف» است و این یک تحلیل است. اولی میگوید «شکوک تفضیلی» و دومی میگوید «علم دیگری را ضمیمه کنید تا این درست شود» این هم یک دیدگاه هست، این دیدگاه مربوط به مرحوم اصفهانی کمپانی است.
- دیدگاه دیگری وجود دارد که مربوط به محقق عراقی است و ایشان در اصول و تحلیل های چند لایهای تبحر دارند. ایشان میگوید «ما یک علم بیشتر نداریم و آن علم به جامع است» منتها جامع چیست؟ جامع را تعریف میکند. ایشان میگوید «جامع ماهیته بوصف موجودیتها و تعینها فی الخارج» این جامع در خارج موجود هست «ولکن ایها القاطع و صاحب العلم» ای کسی که صاحب این علم هستی، چون نمیدانی و متردد هستی که این جامع را بر موارد بیرونی منطبق کنی، در اینجا علم اجمالی تولید میشود.
پس یکی میگوید «اذا ثم شکوکی به علم للجامع» و این علم اجمالی میشود. دیگری میگوید «اگر علم تفضیلی به علم جامع ضمیمه شود، آن علم اجمالی میشود» دیدگاه دیگر میگوید «ما فقط یک علم داریم، منتها متعلق این علم، در حقیقت یک جامعی است که شما بعنوان عالم به علم اجمالی، مردد هستید و انطباق آن را نمیدانید» خب این یک تحلیل است. تصور نکنید این تحلیلها ذهنی ساخته میشود و گفته میشود، ادعایی نیست. در ورای هر تحلیلی یک قاعدهای وجود دارد که این عالم صاحب قول و رأی از آن قاعده برآمده و این را انجام داده است. من یک مثال میزنم تا قضیه روشن شود. دیدگاه اول که میگوید «علم اجمالی عبارت است از یک علم جامع و شکوک تفضیلی» میگوید «اگر علم دیگری در کنار این علم جامع باشد، باید چیزی منکشف شود» یعنی قاعدهای را با آن میسازد و قاعده این است که علم انکشاف است و انکشاف منکشف میخواهد. اگر غیر از علم به جامع، علم دیگری داشته باشیم، علم به دیگری که در کنار علم جامع است، یک منکشف است «ولیس لدینا منکشف» ما منکشفی نداریم، فقط علم جامع داریم. با یک قاعده و تحلیل ماهیت علم... ماهی ماهیته العلم؟ ماهیت علم «انکشاف مع منکشف» و چون در اینجا منکشفی نیست، چون در علم اجمالی فرض بر این است که منکشفی در کار نیست، پس انکشاف نیست و چون انکشاف نیست، پس علم نیست. این تحلیلها از قواعد برمیخیزد. هرکدام از اینها یک قاعدهای دارند و من از باب مثال این قاعده را عرض کردم. به بحث تحلیلها خیلی توجه کنید، اینجا جای مهمی است، برای کسانی که میخواهند ابداعات و ابتکارات را پیگیری کنند، شخصیتها را بشناسند، نائینی را بشناسند، میزان عرفی بودن نائینی و امام را بشناسند، میزان عقلانی و فلسفی بودن را بدانند. مثلاً امام در بحث ملکیت میگوید «چرا شما فلسفه را بکار گرفتهاید تا ملکیت سوقی را تعریف کنید؟» این یکی از کانونها بود.
چرا علم اصول فقط باید قواعد فهم حجت یا وصول به حجت را تولید کند؟ چرا فقط حجت را موضوع قرار دهید تا کارکرد موضوع اصول صرفاً ایجاد قاعدههایی برای وصول به حجت باشد؟ قواعد فهمی را که میرود تا حجت را بدست آورد، ارائه کنید. در هرمنوتیک فهمشناسی میشود نه اینکه قواعدی در اختیار فهم قرار داده میشود تا به کمک آنها، چیزی را فهم کنید، مثل قاعدهی حجیت. باید قواعد حاکم بر فهم و خود جریان فهم در اصول بحث شود، مگر نه اینکه فلسفه اصول این است که استنباط منزه و منقح و بدور از خطا ایجاد کند، خب این را هم در اصول ایجاد کنید. ممکن است کسی بگوید در علم دیگری ایجاد میکنیم یا بگوید در همین علم اصول ایجاد میکنیم. اصول ما به یک سمتی رفته و سمتهایی را وانهاده است، در خود اصول یا در جای دیگری باید ایجاد شود. امام علی(ع) در نهج البلاغه وقتی که چند دسته از علما را ذکر میکند، به یک سنخی از عالمان میگوید جهال عالمنما. جالب است وقتی که میخواهد آنها را نقد کند، میگوید «اینها یک تراکمی از فهم و خودساختههای فکر را روی هم میریزند و یکدفعه به نتیجهای میرسند» خب این همان هرمنوتیک است. همهی انوع هرمنوتیک بد نیست، بعضی از جنبهها نسبیتگرایی مطلق دارد، ولی در خیلی از موارد آن میگوید فهم و ذهنیتهای شما تأثیر میگذارد، سخن امام علی هم همین است و روند فهم را تعریف میکنند. جهال عالمنما، خودساختههای ذهن را روی هم تلمبار میکنند و یکدفعه به یک نتیجهای میرسد. علم اصول باید یک استنباط منزه و درست را ایجاد کند، خب در کجای اصول، خود فهم را ، همانطور که امام علی فرموده است، کالبدشکافی میکند؟ این کار را انجام نمیدهد. ممکن است کسی موضوع علم اصول را گستردهتر بداند یا قلمروی آن را گستردهتر بگیرد. این هم یکی از کانونها است، منتها تشکیل نشده است. اینکه کانون میگویم یعنی بالقوه ظرفیت در اینجا وجود دارد که کسی در اینجا حرف بزند و یک مکتب اصولی شکل بگیرد، چون سایهی تأثیرگذاری بر آیندهی اصول دارد.
دو محور دیگر مانده است. یکی مناسبات خود علم اصول هست با فقه. آنچه تا به حال گفتیم خود علم اصول و شئون مرتبط علم اصول و ابعاد آن بود. گاهی منبع، گاهی موضوع و گاهی مسئله. ولی در اینجا مناسبات بیرونی علم اصول با فقه است. خواهید گفت که این مناسبت روشن هستند و از قبل گفتهاند که علم اصول بر عهده گیرندهی عمل تمهید قواعد برای استنباط است، پس مناسبات تعریف شده است. ولی بنده عرض میکنم این جاده یک طرفه است. از آن طرف هم ببینیم، اگر قواعدی از اصول بدرون فقه آمد و فقه را درهم ریخت و به سمت انزوا، دور شدن از حکمت الهی و عدم پاسخگویی کشانید، بحث شده است؟ آیا فقه را که جایگاه اعمال قواعد اصولی است، محک، شاقول و محلی برای بروز کارکردهای اصول قلمداد کردهایم؟ آیا فکر کردهایم وقتی که این اصول در فقه میآید و استصحاب وقتی که در مباحث کلان ملکیت در جامعه میآید، چه بر سر جامعه میآورد؟ من نمیخواهم که در اینجا اظهار نظر کنم. بحث من این است که در اندیشه، این حوزهی مطالعاتی را باید باز گذاشت، نباید یکطرفه گفت که اصول قواعد خود را در فقه سیطره میبخشد و فقه باید بدون چون و چرا فرامین و قواعد اصولی را پذیرا باشد. نه از آن طرف، وقتی قاعدهی اصولی به آنجا رفت، شمای اصولی بازنگری کنید، آنجا چه کرده است؟ فقه هم که میگوییم، فقط خود علم فقه نیست. فتوای فقه هم هست، وقتی فتوای فقه در جامعه میآید، خروجیهای فتوا، تأثیر و تأثرهای آن، تعامل و تفاعل فتوا با پدیده های دیگر، کارکردهای فتوا در اینکه تنظیم میکند یا تنظیم نمیکند، همهی اینها را باید بررسی کنیم و بعد به اصول برمیگردیم. خب بررسی نمیشوند. این هم یکی از جاهایی است که میشود بساط اندیشههایی را گسترد و در آخر این را عرض کنم و بحث را خاتمه دهم. مناسبات اصول با واقعیت، درآنجا از رهگذر فقه بود، ولی اینجا از رهگذر خود اصول و بشکل مستقیم با واقعیت است. کدام اصول واقعیتها را مورد مطالعه قرار داده و بعد قاعدههایی را ساخته و در اصول آورده است؟ ما نوعاً قاعدههایی که در اصول میسازیم به این صورت است که در فقه مشکل پیدا میکنیم و در آنجا به ذهن ما قاعدهای میآید، مثل قاعدهی انصراف و بعد آن را در اصول میآوریم و آن را مطرح میکنیم، لذا تولید گزارهها و قواعد اصولی یک روند کندی دارد. در کجا ما مستقیماً بسراغ خود واقعیت رفتهایم؟ فقط یک نفر بسراغ واقعیت رفت و آن هم امام خمینی بود. قاعدهی زمان و مکان یک قاعدهی اصولی است، هر کسی که میگوید آن یک قاعدهی فقهی یا هر چیز دیگری است، بنظر من اشتباه است. این یک قاعدهی اصولی است. امام(ره) واقعیت را آوردند و مسائل و واقعیتهای زمان و مکان را به قاعده تبدیل کردند.
من سه حوزه را بیان کردم: یکی خود علم اصول بود، یکی مناسبات علم اصول با فقه بود، یکی مناسبات علم اصول با واقعیت بود. اینها کانونهای شکلگیری مکاتب فقهی هستند، البته اینها کانونهای بالقوه هستند،آنچه که فعلاً فعال شده، همان تولید گزارههای تحلیلی است. منابع مورد مطالعه قرار نگرفته است، ساختار یک بحث خام است که هنوز شکل نگرفته، بحث موضوع دامنهی علم اصول چندان شکل نگرفته، اما بحث تحلیل اصولی، بصورت خوبی شکل گرفته است، البته خطاهایی هست که با بکارگیری قواعد فلسفی مشکلاتی پدید آمده است. البته من نمیگویم که نباید قواعد فلسفی را در اصول بکار گرفت، امام دیدگاهی در این زمینه دارد و بین سه مقوله تفکیک قائل میشود که باید در یک جلسهی دیگری آن را بیان کرد که امام قائل به تفسیر است. آیا باید قواعد فلسفی را در اصول بکار بگیریم؟ ما در ارتباط با پاسخ این سؤال، سه جنس عالم داریم، بعضی میگویند اصلاً نه، بعضی از عملاً گفتهاند همیشه آری و این کار را کردهاند و بعضی مثل امام(ره) تفسیر قائل شدند که باید در وقت خود آن را بیان کرد. از مؤسسهی فهیم تشکر میکنم که فراهم آورندهی بحثهای روششناختی در عرصهی علوم دینی بخصوص فقه و اصول است و این بحثها انشاءالله که به زیور طبع آراسته شود و جامعهی علمی هر چه بیشتر از این بحثها منتفع گردد. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
- آیا میشود مطالبی را که حضرتعالی فرمودید، در قالب سه گزینه مطرح کرد: یکی مکتب تکاملگرایان؛ یعنی چینش چندین گزاره کنار هم برای رسیدن به یک نتیجه. یکی مکتب خواستگرایی تاریخی که در هر دورهای از زمان مطلبی گفتهاند تا به الان رسیده است. یکی هم مکتب ساختارگرایان کارکردگرا؛ یعنی یک ساختاری از اصول را مطرح کردند و کارکرد هر کدام را هم مطرح کردند.
- مقصود شما از مورد سوم چیست؟
- یعنی ساختار و شاکلهی این اصول را در هر دورهی زمانی مطرح کردند و کارکرد هر کدام را هم ذکر کردند.
- آنچه شما میفرمایید مکتب نیست، بلکه در مواردی میتواند زاویه دیدی باشد برای توصیف آنچه که بر اصول گذشته است، خواه مکتبهای اصولی یا تفکر اصولی اینکه عدهای در امتداد یک حرکت تاریخی و بخشی از آن هستند و جزئی بر اجزاء اصول اضافه کردهاند، بیشتر زاوبههای دیدی برای توصیف است. اما اگر بخواهیم مکتب را تقسیم بندی کنیم (که یک مقدار مشکل است و باید بحثهای فراوانی سریز و لبریز شود تا به آن رسید) در یک نگاه ابتدایی میتوان این تقسیم بندی را داشت: مکتب اصولی فلسفی، مکتب اصولی عقلایی و مکتب اصولی تاریخی، چون مکتب اصولی تاریخی هم داریم.
- عنوان بحث مکتبشناسی اصولی است. آنچه به ذهن میرسد این است که سیر تاریخی علما، فقها و اصولیون یک سری از مکاتب برجستگیهایی دارند، ببینیم کسانی که بحث میکنند، بیشتر بر کدام موضوعات تکیه میکنند؛ مثلاً مرحوم آیتالله بروجردی یا آیتالله خوئی بیشتر بر چه مباحثی تکیه میکردند و از آنها قاعده های فقهی و فروعات را استخراج میکردند. بنظر باید بیشتر به این توجه شوند، هرچند ما از فرمایشات شما استفاده کردیم؛ مثلاً مکتب سامرا نقش آنها در اصول چه بود این همه که ما در استصحاب درس خواندیم، نمیدانیم سر منشاء آن چه بود، اگر اینها مطرح شود و صاحبان مکتب...
- فرمایش شما مشخص شد، یکی اینکه بحث تاریخ را با مکتب خلط کردید و فرمودید سابقهی آن به کجا برمیگردد. دوم اینکه یک خلطی بین مکتب فقهی و مکتب اصولی شد، اینکه مکتب سامرا چه بوده است، یک مکتب فقهی است و باید در جای دیگری بحث کنیم. مکتب سامرا بیشتر اسلوب بحث است، مکتب ارائهی درس خارج یا مکتب اصول را میگوییم، نه مکتب اسلوب شیوهی درس خارج. حتی اگر هم مکتب باشد، مکتب فقهی است و مکتب اصولی چیز دیگری است. بعد اینکه اینجا این قول را داشته است، این فرع را مطرح کرده یا نکرده است، اینها خروجیهای مکتب است. ما میخواهیم بفهمیم که مکتب اصولی چیست، آیا هر ابداع و اندیشهی نویی یعنی مکتب آیا اگر کسی درس خارج را فردا شروع کرد و چند حرف نو هم زده، آیا مکتب درست کرده است؟ مکتب اصولی یک کانونها و نقاط محوری دارد و هر کسی در اینجا یک اندیشهای را بنیان گذارد که این اندیشه مسیر اصول را تغییر دهد، مکتب اصولی تولید میشود، بحث سر این است. البته ما بخش کوچی از پیش درآمد را گفتیم، بحث مؤلفههای مکتب چیز دیگری است که در یک جلسه قابل بیان نیست.
- مطالعهی علم اصول و شئون آن یکی از این سه محور بود که شامل منابع، ساختار اسلوب، تولید گزارهها و موضوع علم بود. آیا این را تحت عنوان فلسفهی علم اصول نمیتوان بحث کرد؟
- اصولاً مکتب شناسی کار فلسفهی علم است، ما در آنجا وارد نشدیم، ولی در خود اصول این را بحث نمیکنند، چون راجع به اصول است. بخش اعظم مکتبشناسی روششناسی است، روششناسی همیشه در فلسفهی علم بحث میشود، خود علم که روش خود را عرضه نمیکند، لذا در فلسفهی اصول هم هست، نه فلسفهی فقه. مکتبشناسی چه فقهی، چه رجالی و چه اصولی، یک ماهیت فلسفی دارد و درون فلسفهی آن علم بحث میشود.
- فرمودید «احکام وضعی مثل ملکیت، اصولی است» این مفهوم در تعریف علم اصول نمیگنجد، چون تعریف علم اصول مشخص است و ملکیت را نمیتوان در علم اصول با آن تعریف بحث کرد، بهتر نیست این را هم جزء فلسفهی فقه بدانیم؟
- نه،سه مطلب داریم: یکی اینکه ملکیت چیست؟ این مثل این است که وجوب چیست؟ وجوب چیست را در اصول بحث میکنند. اباحه چیست؟ خب این در اصول بحث میشود، احکام وضعی را هم در اصول بحث میکنند. احکام زوجیت در فقه بحث میشود و اگر دیدهاید که گاهی فقهایی در فقه به تعریف ملکیت به معنای اصولی پرداختهاند، پرانتز باز کردن است. مرحوم امام در بحثهای اصول خود این بحثها را باز کردهاند، لذا آنچه که در اصول هست، ماهیتشناسی این است. این یک اصول است و ربطی ندارد، شما بحث های ثبوت و مباحث عقلانی و اینها را مطرح میکنید.