بسمه تعالی تاريخ جلسه:15/12/88 نظریه پرداز: حجةالاسلام و المسلمین سبحانی |
مقدمه:
موضوع« جدایی فقه و کلام و پیامد های آن» نگاهیست تاریخی به جدایی دو دانش بزرگ اسلامی فقه و کلام و سیر تطور این پیوستگی و جدایی میان آن دو و پیامدهای جدایی آن در تاریخ دانش اسلامی در حوزه معرفت دینی و این که چه آسیبهایی از این رهگذر برای فقه و کلام به وجود آمده است.
نکات مقدماتی
- اصل مدعا: فقه و کلام دو دانش منحصراً اصیل اسلامی بوده که سایر دانشها، در آغاز نسبت به این دو، دانش های مقدماتی محسوب می شدند و یا دانشهای به اصطلاح دخیله نام گذاری می شدند که از بیرون حوزه اسلامی به درون دانش و معرفت های اسلامی جذب شده و تغییر و تحول پیدا کرده و به عنوان دانشی در منظومه علوم اسلامی محسوب شدند، بر خلاف فقه و کلام که منبعث از منابع و مبانی دینی بوده است.
- فرضیه: این مقاله بر این فرضیه استوار است که: این دانش فقه و کلام در آغاز دارای یک ارتباط ارگانیک و سیستماتیک بوده به گونه ای که نیازهای اولیه معرفت دینی را تأمین می کرد.
- این دو دانش در آغاز ریشههای یگانهای داشتند ولی در مسیر تاریخی شان از هم دور افتاده اند یعنی از قرن چهارم و پنجم – ابتدا در تفکر اسلامی اهل سنت- و سپس در حوزة تفکر شیعی.
با جدایی این دو دانش، هر یک متدولوژی و سرنوشتی متفاوت پیدا کردند به گونهای که مسائل و پیامد هایی در این رهگذر به بار آمد.
تاریخچه شکل گیری فقه و کلام
- در مسیر تحول تاریخی علوم اسلامی، از قرن دوم که آغاز شکلگیری علوم اسلامی به معنای اخص کلمه است، ابتدا فقه و با فاصله اندکی کلام شکل گرفت. کلام در میانه قرن سوم تعریفش با تعریف امروزی آن متفاوت است و اسناد تاریخی شاهد بر این مدعاست.
فقه در آغاز به معنای فهم درون مایه کلام الهی است و همه آن چه مربوط به فهم دین بود را فقه میگفتند. پس از شکلگیری این دانش به دلیل اختلافات درون مذهبی بر سر همین درون مایههای دینی و یا مواجهه با غیر مسلمین، به تدریج علم دیگری شکل گرفت که آن که وظیفهاش این بود که آنچه علماء از گزاره های درون دینی میفهمیدند و بیان میکردند را به بحث و گفتگو بکشاند، لذا به آن میگفتند کلامنا، یا تکلّمنا.
کسانی که درون مایه دینی را کشف میکردند به آنها فقیه میگفتند و به کسانی که به این گزارهها و به شبهات و چرایی پیرامون گزارهها می پرداختند، متکلم میگفتند. در این تقسیم بندی تفکیک شامل حوزه عمل و نظر نبود، چون هر دو دانش در آن اشتراک داشتند. فارابی در احصاء العلوم در طبقهبندی علوم اسلامی در قرن سوم و چهارم، همین تعریف را از کلام و فقه عرضه میکند. علا وه بر این، حدود 12 سند تاریخی در این باره هست که معنای فقه و کلام در آغاز چه بوده است که ابن قتیبه و دیگران نیز در این باره مطالبی دارند که تأیید ادعای ما را می کند.
در سده های نخستین شکل گیری این دو دانش، تقریباً با یک فقه و کلام جامع مواجه بوده ایم که روش شناسیها نیز تقریباً جامع بود به گونه ای که در هر دو علم از عقل و نقل، استفاده میشد. به عنوان مثال آنچه در قرن دوم به عنوان اهل رای و قیاس شناخته می شده است که در مدرسه حجاز و دیگر مدارس نیز نمود داشت، فقط فقهی نبود بلکه کلامی هم بود، یعنی ابوحنیفه هم در علم کلام قیاس را به کار می برد و هم در علم فقه. روایاتی هم که نفی قیاس کرده بسیاری از آنها در حوزه اعتقادات است.
بعد از گذشت زمان و با پیدایش جریانهایی در تفکر اهل سنت، دو جریان مستقل و رویاروی همدیگر به وجود آمد که در قرن سوم به اوج رسید که به جریان اهل حدیث و معتزله شهرت یافت.
تفاوت این دو مکتب، در روش بهرهبرداری از عقل در منابع دینی بود. معتزلیان معتقد بودند روایات بخصوص در اعتقادات بر خلاف اهل حدیث دارای حجیت و اعتبار لازم نمی باشد.
نگاه معتزله با زعامت سیاسی مامون و جانشینان او، حاکمیت پیدا کرد و دانش کلام در این دوره تاریخی( 235-210) با نگاه معتزلی، تثبیت شد. دانش کلام بر اساس نگاه معتزله عقلگرا بود و آنها برای مشکل عقل و وحی بین حوزه تعبدیات و غیر آن فرق گذاشتند. همین نگاه بعدها به جریان های شیعی هم سرایت کرد.
آنها گفتند در حوزه عقاید، چون با نظریات سر و کار داریم لذا با نص کاری نداریم و عقل مستقل از نص درک می کند ولی حوزه دیگر- تعبدیات و یا عبادات به معنای خاص کلمه - حوزه عمل است و بر خلاف حوزه عقلیات که حوزه نظر است به حدیث و نص نیازمندیم.
معتزله با این نگاه که، حوزه عقلیات بر نظریات قابل انطباق است و حوزه تعبدیات بر عمل، یک متد و روشی را در فهم معارف اسلامی بنیان نهادند که بعد ها پیامدش جدایی فقه از کلام شد، در حالی که این نگاه که یک تکلیف، سمعی و نقلی است و تکلیف دیگری عقلی، که یکی مربوط به حوزه عقاید است و دیگری مربوط به عمل، نه منطق عقلانی داشت و نه وحیانی و نه پیشینه تاریخی.
اینکه همه معرفت دینی تبدیل شود به تکلیف، یک آسیب برای اندیشه اسلامی و باید روی آن تأمل کرد که آیا چنین چیزی جوهره اش در اندیشه قرآنی یافت می شود و یا ریشه تاریخی داشته و در گذر تاریخ چنین چیزی به وجود آمده است.
اینکه تکلیف هم تقسیم به نظر و عمل شود را بر فرض که بتوان پذیرفت ولی چرا این را همپوش با تکلیف سمعی و عقلی کنیم؟
اگر به آثار سید مرتضی و شاگردان او رجوع کنیم و داوری کنیم، عین این تقسیم بندی از سید وارد اندیشه شیعه شد و این اولاً تعریف تازهای از کلام و فقه را رقم زد و ثانیاً جدایی آن دو را در بر داشت و بعد آثار و تبعاتی را در پی داشت که به آنها اشاره خواهد شد.
چه دلیلی بر این مطلب هست که فقه فقط مربوط به حوزه تعبد است؟ اگر ما به فهرست نجاشی، شیخ و یا علل الشرایع و ... نگاه کنیم و این را رصد کنیم که شریعت به دنبال چیست و یا این که صلات را در توحید و یا توحید را در صلاه جستجو کنیم این پیوند ها را در آغاز در میان کتب اندیشمندان شیعی می بینیم که متاسفانه بعداً جدا شده اند.
در مدرسه قم که دنباله رو حوزه کوفه بود و به تبع آن شکل گرفت این پیوند وجود داشت و لذا کتاب کافی از توحید، نبوت، امامت و ... با هم سخن می گوید و یا از فقه و اخلاق و ... مینویسد بر خلاف حوزه بغداد که حدیث منحصر در فقه میشود. این میراث – جدا سازی روش شناسی میان فقه و کلام در شیعه - محصول مدرسه بغداد است که ریشهاش معتزله بود و دلایل تایخی هم دارد کما اینکه در اهل سنت هم ریشه تاریخی و دلایل تاریخی خودش را دارد.
در این تفکیک سازی و جدا سازی یک نگاه باید کاملاً تعبدی باشد و سمعاً و طاعةً بپذیرید و دیگر جای تفکر عقلانی نیست همان گونه که در نگاه دیگر در حوزه مباحث اعتقادی جای عقل است و روایت و قرآن دیگر نقشی ندارد. این از پیامد های تفکیک این دو دانش است که محصول نگاه مکتب بغداد به فقه و کلام می باشد. در این نگاه اینکه قرآن میتواند جهان بینی را اصلاح کند دیگر بی معنا خواهد بود.
این جدا سازی باعث شد که روش شناسی فهم احکام مبتنی بر ادله نقلی بشود و عقل عملاً به عنوان منبع نادیده گرفته شود، اگرچه از آن به عنوان یک منبع استنباط احکام سخن می رفت.
از طرف دیگر از حوزه کلام، نقل و نص و روایت و حدیث به انزوا رفت و نادیده انگاشته شد.
با این جدا سازی ما به کجا رسیدیم؟ سعی می کنم آسیب های این جدا سازی را در عرصه فرهنگ و تمدن اسلامی بیان کنم. آسیب هایی که ناشی از جداسازی این دو دانش در مدرسه بغداد در هزار سال پیش صورت گرفته است و علی رغم تلاش زیاد اصولیون و اخباریون و اندیشمندان اسلامی دیگر در جهت نزدیک سازی این دو دانش به همدیگر هنوز توفیق چندانی حاصل نشده است.
پیامد های جدا سازی فقه و کلام
- از بین رفتن نگاه سیستمی و جامع به دین
نخستین آسیب این جدایی به معرفت دینی، این بود که معرفت دینی ما را از یک نگاه جامع و شامل به همه جنبههای حیات و آن هم با نگاهی سیستمی، از بین برد.
این جدایی نه تنها اهل معقول را از منقول جدا کرد بلکه تفکر ما در حوزه معرفت دینی را به تجزیه کشاند و جزیرههای معرفتی جداگانه ای را بو جود آورد. انسان توحیدی تنها در مقام ذهن توحیدی نیست بلکه در درون رفتار های جزئی و رفتارهای اجتماعی هم توحیدی است و به نظرم این تفکیک و جدا سازی در این زمینه آسیب هایی را به بار آورد.
- آسیب دوم که در پی آسیب اولی به وجود آمد این بود که خلاء میان این دو دانش از طریق اندیشهها و دانشهای بیرونی پر شد. ما در ابتدا، جدایی بین فقه و اخلاق نداشتهایم. الان هم ندیدهام کسی توانسته باشد میّزی و یا مشخصه ای میان فقه و اخلاق به معنای دقیق کلمه ایجاد کرده باشد، اما با جدایی میان این دو دانش، علمی به عنوان علم اخلاق شکل گرفت که دانشی اسلامی نبود، بلکه بیشتر ناظر به اخلاق یونانی بود. فقهای ما این بخش از حوزه معرفت دینی را به فراموشی سپرده و یا به انزوا کشاندند و لذا هر چه تلاش شد این اخلاق به تنه درخت دینی ما بچسبد، تلاش بی حاصلی بود و این کار صورت نگرفت که این خود، داستان مفصلی دارد.
ما در حوزه فلسفه باز این آسیب را دیدیم. فلسفه به عنوان یک دانش بیرونی وارد دنیای اسلام شد، چرا که کلام جدلی نتوانست آن را خلاء را پر کند. فلسفه برای پر کردن خلاء کلام جدلی آمد و حال آنکه ما معتقدیم که با بریده شدن فقه و کلام ، فقه از یک پارچگی و جامعیت افتاد.
- جدلی شدن کلام
کلام پایه ریزیاش در جهان اسلام به معنای تکلم و بحث و گفتگو بود و به قول غربیها بخش آپولوژی دین بود. از این جهت میگویند در تاریخ تفکر اسلامی کلام یک ابتکار بدیعی بود که حتی در مسحیت و یهودیت سابقه نداشت. با جدا سازی میان فقه و کلام و جدلی شدن کلام و انفعالی شدن این علم، برای جبران ضعف ها آمدیم یک دانش درست کردیم برای بالا بردن توان دفاعی ولی در کنار این دانش،آن جهان بینی و بنا سازیهای کلام و عقاید از بین رفت و کلام هم منحصر شد در بحث های نظری. شما اگر به علم کلام از قرن پنج به بعد نگاه کنید متوجه این آسیبها خواهید شد.
با همه تقریرهای دوباره و سه باره از علم کلام، انصافاً این علم، چه اندازه انسان الهی و قرآنی میسازد.
اشکال چیست؟ ما به لحاظ تاریخی در کلام اشکال داریم چون کلام برای پاسخ گویی به دیگران شد نه برای معرفت سازی انسان شیعی و یا مسلمان. کلام فعلی ما جدلی است هر چند آب و رنگ فلسفی و یا لعاب آیه و روایت به آن بزنیم.
فکر میکنم جای کلامی که شیعه به عنوان یک اسلحه قوی در اختیار خود داشت خالی است. این کلام فعلی ساختار و ساز و کارش برای ایمان پروری نیست. انسان پروری در این کلام مفقود است.
- در حوزه کلام، دفاعیات منحصر در حوزه نظریات شد و هر چه جلوتر آمدیم این عرصه انتزاعیتر شد. در حالی که همانگونه که فارابی میگفت رسالت علم کلام دفاع از مکتب و دین است در همه عرصه ها که چرا مثلاً باید زکات داد و یا فرق زنا و نکاح چیست. چیزی که امروزه فلسفه احکام گفته میشود و اینکه مثلاً دفاع معقولی از حقوق زنان، حقوق بشر و ... شود. اما این نگاه از قرن چهارم و پنجم به بعد عوض شده و علم کلام با رویکرد دیگری به حیات خود ادامه داد.
- فقه از پشتوانههای معرفتی و عقلانی جدا شد. حتی در آثار مدرسه بغداد مثل مفید و حتی تا آخرین شخصیت مدرسه بغداد شیخ طوسی، فقه ما، رگه های کلامی داشت و یا هر جا بحث کلامی بود، رگههای فقهی در آن خود نمایی میکرد.
بعد از مدرسه بغداد و بعد از مدرسه حله، این جدا سازی کامل شد و ارجاعات هم گم شد. در حالی که وقتی در فقه سراغ احکام عملی میآیم کمترحکمی از احکام تعبدی اسلام است که در قرآن یک لام تعلیل نداشته باشد.
وقتی این ارتباط بریده شد مشکلی که در فقه پیدا شداین بود که فقیه به اهداف دین در حوزه فقاهت فکر نکند. این همان خط پای اشعری گری است که گفته میشود در فقه ما آمده است. سراسر فقه تعبدی شد از این رو به صورت طبیعی دیگر نمیتوان جایگاه قسط و عدالت را مثلا در فقه پیدا کرد.وقتی مبانی را از حوزه فقه بریدیم به صرت طبیعی دیگر نمی توان به قسط و عدالت رسید. نماز میخوانیم به جماعت و سر وقت هم هست ولی نهی از فحشا و منکر نمیکند. آیا باید به این فقه تعبد کرد و نتایج را به امان خدا رها کرد؟ یا وقتی قرآن می گوید نهی از فحشا و منکر کردن را دارد این خود بخشی از معنای صلات است. ما دچار چنین مشکلی شدیم. در حالی که در سده های نخستین حد اقل این بود که فقیه کاملاً دغدغه بنیانهای کلامی را داشت که جایگاه کلام چه میشود یک نگاه جامع داشت ولی این کمکم زایل شد.
- فقدان دانشهای کاربردی یکی دیگر از پیامدهای جدا سازی این دو دانش است. این آسیب امروزه روشن است که دانشهای ما به سمت کاربردی بودن پیش نرفته است. یکی از عوامل این نکته، همین فقدان نگاه جامع به حوزه معرفت دینی بوده است. این نگاه که دین اصلاً برای چه آمده و فرق انسان مومن و غیر مؤمن یا جامعة مومنانه و غیر مؤمنانه چیست در نگاه سیستماتیک و جامع نگر به دین به دست می آید. فقه اگر کابردی نباشد بسط عینی نمییابد و در ذهن و اندیشه خواهد ماند.
سوال) آیا در زمینه موضوعی که ارائه فرمودید، منبع مستقلی را می توان معرفی کرد. سابقه این بحث را در کجا می توان پی گیری کرد؟
جواب) حدود 12 سال قبل مقاله ای تحت عنوان عقل گرایی و نص گرایی در کلام اسلامی نوشته ام. در آنجا به نظرم طرحی کلی در این باره داده ام و البته کار های دیگری که داشته ام
داشته ام ولی به عنوان دیدگاهی منقح مقاله خاصی ندیده ام گرچه به صورت پراکنده می توان این مباحث را در لابلای مباحث متفکران به دست آورد ولی در حوزه فکر عربی تبارشناسی های تاریخی در نگاه های دیگری صورت گرفته مثل کارهای محمد عابد الجابری که در مجموعه نقد العقل العربی و آرگون در منظر دیگری برخی از این مباحث را مطرح کرده است حسن حنفی در برخی آثارش همین نوع کارها را دارد ولی در حوزه تشیع ندیده ام کسی این مباحث را مطرح کند.
س) قدری علت یابی کنید که چرا این اتفاق افتاد؟ علت این تفکیک را به اجمال بر تفکر معتزلی بار کردید و تفکر شیعی را هم ادامه تفکر معتزلی دانستید. دو نکته را می خواهم عرض کنم: در تفکر شیعی همزمان که تفکر معتزلی بر آن تحمیل میشود ولی اتفاق مهمی که می افتد تا قرن چهارم که قرن حضور هست یعنی تا329ه. ق نائبانی هم هستند. یک مقدار آمیختگی شاید مال این است که سوال ها از همه حوزه ها به امام معصوم که علم مطلق دارد عرضه می شود و رشته های علمی خیلی تا این دوره شکل نگرفته حتی فقه هم. فقهی که در دوره بغداد شکل می گیرد با فقه دوره امامان قابل مقایسه نیست. اگر از این اشکالات صرف نظر کنیم، و از این جهت که علوم اسلامی معمولا در عصر حضور معصوم شکل نگرفته و در اندیشه سنی هم حتی بعد از صحابه و اواخر قرن اول شکل گرفته است. گرچه این تفکیک کار خوبی نبوده ولی آن آمیختگی هم مال عصر حضور است نه این که کاری ارگانیک و سازمان یافته باشد. به معنای دیگر شاید یک مقدار الزاماتی مجبور کرده متفکران را و لذا اشاعره هم عملا فقه و کلامشان از هم جدا می شود. آن الزامات چه چیزی بوده؟ آیا قابل اجتناب بوده و الان می توان آن ها را بر طرف کرد تا به آمیختگی برسیم؟
نکته دیگر این که رابطه عوامل تعبدی شرع با غیر تعبدی شرع چیست و اگر بخواهیم آن دیالوگ را برقرار کنیم آیا می توان گفت که در تمام ابواب فقهی به یک تفاهم عقلی پرورش یافته در محیط تفکر یافته اسلامی برسیم و یا نه در جاهایی باید به تعبد اکتفا کرد؟ رابطه احکام تعبدی با کل منظومه فکری چه رابطه ای است؟
جواب) من علت یابی نکردم که بگویم ریشه اش معتزله بوده بلکه این مدل و منشا آن را معتزله دانسته ام ولی این که چه بستر هایی بود و چرا معتزله این کار را کردند و این که شیعه چرا این مسیر را رفت بحث مستقلی است. ریشه های سیاسی- اجتماعی؛ فکری – فرهنگی و متدولوژی و روش شناسی هم بود. یکی از عوامل هم می تواند نوع تلقی از وحی باشد. در مکتب اهل بیت آنچه مطرح بود حجیت توامان عقل و وحی در یک ارتباط دیالیکتیک بود. این جدا سازی که در اهل سنت رخ داد که به سلفیه و معتزله تقسیم شد باعث این جدایی شد. پس عوامل متعددی است ولی من بیشتر گزارش واقع را کردم و گفتم که واقع این چنین بود.
این نکته هم درست است که آن چه از علوم اسلامی شیعی گرچه ریشه هایشان در عصر حضور است ولی این شکل ساختار مرهون عصر حضور نیست. حداقل در حوزه کلام و علوم عقلی به این اعتقاد داریم که بعد از آمدن مامون به بغداد و فشاری که روی شیعه آمد که از دوره هارون شروع و اوجش در زمان مامون بود و تا بعد ادامه داشت عملا دست متکلمان ما را از دوره حضور معصوم محروم کرد. به این دوران دوران سکوت یا زوال اندیشه کلامی شیعه می گویند. بعدا از بغداد با یک مبانی و ممشای جدید کلام شرع می شد.
این که فرمودید الزاماتش مربوط به زمان معصوم بوده شاید با حضرت عالی اختلاف داشته باشم که آیا این چیزی که اخیرا گفته می شود که در دوران حضور که شیعه به عصمت ائمه اکتفا می کند، این را نه در سیره و نه در گفتار ائمه نمی بینیم بلکه جوری فقیه و متکلمش تربیت شده که در مقابل معصوم ایستاده و او را به چالش می کشد و با او بحث می کند و کلام شیعه مرهون متکلان و اندیشه ورزی آنان است و امامان در منطق دیالیکتیکی عقل وحی متکلمان را پرورش می دهند که باید عقل ورزی را مبنا قرار بدهید. البته عقل ورزی در چهار چوب وحیانی.
اما نکته دیگر که گفتید نتیجه عرایض بنده این است که کل حوزه دین را باید به عقل سپرد را قبول ندارم بلکه تعبدیات را نه تنها در احکام بلکه در اعتقادات هم قبول داریم. مثلا ما لازم نیست که در باب عذاب های اخروی تعبد نداشته باشیم. اتفاقا حوزه تعبدیات هم در حوزه نظریات هست و هم عملیات ولی سوال این است که این تعبدیات با حوزه عقلیات یک پیوند ارگانیک دارند یا نه؟ این که چگونه پیوند می خورد تحت عنوان مباحثی چون اهداف دین و ... می گنجد و ما در این زمینه خلاء پژوهشی داریم ولی اهل سنت با نظریه مقاصد و اهداف، کار هایی را انجام داده اند. حداقل این بحث ها جا را باز می کند که نسبت بین عقل و وحی را در احکام باز اندیشی کنیم. ما فقه را گزاره ای در بستر تعبدیات طرح کرده ایم در حالی که باید فقه را لایه لایه دید و در این صورت عقل تربیت شده وحی، نقشش فعال می شود. در این صورت قاعده عدالت منشاء حکم خواهد شد و احکام را تضییق می کند. قاعده عدالت فرقی با قاعدع لاضرر ندارد و مانعی ندارد که برخی از احکام را تخصیص یا تقیید بزند البته با منطق خودش ولی چون نگاه خردمندانه منطبق بر وحی را در حوزه نظریات توسعه نداده ایم در فقه دستمان خالی می شود و تا می گویند عقل در فقه دخالت کند فورا به ذهن میاد که رای و استحسان و غیره است در حالی که عقل پرورش یافته دینی در کنار نظامات استنباط شده دین اگر کشف شده باشد احکام را تفسیر درست می کند و فقه ما را باز تفسیر می کند.